چو بشنيد اين سخن را سرو آزاد

شاعر : عبيد زاکاني

جوابش داد کاي فرزانه استادچو بشنيد اين سخن را سرو آزاد
کجا پرواي اين ديوانه دارممن آن شمعم که صد پروانه دارم
حديث آنچنان ديوانه گفتنندارد سودي اين افسانه گفتن
غريبي را کسي چون يار گيرد ؟به دست خود کسي چون مار گيرد ؟
بود چون او که با وي عشق بازدچنان شوريده‌اي با کس نسازد
دگر پيش کسان چون سر بر آرممن ار با او بياري سر در آرم
مرا خواهد محال انديش مرديستچو نادان و خيال انديش مرديست
نشيند يک زمان روزي به جائيکسي کو با چنان آشفته رائي
ميان مردمان بدنام گرددهمانا زود دشمن کام گردد
چنين تا چند کوبي آهن سردبگو لطفي يکي زين کوي برگرد
بهل تا ميزند جوشي که خام استدلت در عشقبازي ناتمام است
اگر البته باشد ناگزيرتز دلداري که باشد دلپذيرت
از اين ديوانه‌اي بي‌نام و ننگيطلب کن همچو خود بي‌آب و رنگي
بسوزد جان در اين سوداي خامتکزين در برنيايد هيچ کامت